کلاه فروش...

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.وقتی بیدار شد
متوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرش را خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشت و دید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت ودر گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

 

 

 

 

 

 

از احمد آقا که به وبلاگم سرمیزنه وبا نظراش خوشحالم میکنه ممنون 

بازم سر بزن

نظرات 3 + ارسال نظر
احمد-ا دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:09 ق.ظ

احمد-ا دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:05 ب.ظ

شرمنده بودیم ، شرمنده ترمان نمودی و
. . .
دیدی
سمانه خانم
تو
هم
پدر
یزرگ
داری !!!!!!!

آره دااااااااااارم
تو نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

بهانه گیر شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:28 ب.ظ http://bahanegir.blogsky.com

سلام، خیلی قشنگ بود :) احساس خوب
آخی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد