خدایا قلبم گرفته ، قلبم از نامردی ها گرفته ، قلبم از آدمای دو رویی که میگن دوست
دارن ولی در پشت چهر ه ی واقعیشان دروغی پنهان است گرفته ،قلبم از بی
معرفتی ها ، از خیانت هایی که میکنن و برای پنهان کاری هزاران دلیل دروغ
میارن ، از عشق های دروغی ، از حرفای به ظاهر زیبا ولی به دروغ گرفته
یک قلب مگر چقدر طاقت داره که بتونه همه را تحمل کنه و بخاطر عشق
ازشون گذشت کنه و چشمش را به روی واقعیت ها ببنده
این انصاف نیست ، این انصاف نیست که یه قلب پاک و ساده و سرشار از عشق که با بی
ریایی عاشق شده وقلبش را که با عشق تقدیم کرده با چنین حالت هایی روبه رو بشه و ضربه ببینه اما کاری از دستش بر نیاد جزبا گریه ای که از چشمانش جاری میشود ، جز غمی کهبر چهره ی آنها مینشیند و شکستی که تا ابد در خاطر آن میماند
قلبم سخت گرفته ،کسی نیست که به حرفام گوش بده ، کسی نیست که بتونه محرم
قلب پر دردم باشه جز خدایم ، خدایا مرا از این همه رنج ، درد ، ناراحتی رهایم کن ، خدایا
، به حرفایم گوش کن، مرا از خاطرات تلخ نجاتم بده که دیگر خسته ام ، خود را به تو میسپارم ، که تویی آرامش روح و جانم
دلتنگی من..
روز تنهایی من...
روز نیلوفری یاد تو بود
یاد لبخند نگاهت ...
یاد رویایی آغوش تو بود
روز تنهایی من...
چهره سرد زمین یخ زده بود
گره مردمک چشم تو باز
به نگاه شب تنهاییمان زل زده بود
روز تنهایی وغم.!
قدر دلتنگی من...
آســـمان پــیدا بود
.....
...
آخرین قطره اشکت ..
روی بیراهه ی ذهنم لغزید
یـــــــــاد بــــــاد....
یاد خاکستری بغض قدیمی
که در آغوش نگاه تو شکست
یادی از رنگ فراق
رنگی از...داد ســــکـوت!!!
.....
...
اشک من جاری شد...
جای تو خالی بود
جـــــــــای تـــــــــو ..
عکس تو در تاغچه ی کوچک قلبم خندید
شعر دلتنگی من سخت گریست
.....
...
روز تنهایی من...
بـــی تـــــــــــــو گذشت..
بــــی تـــــــــو نوشت.
بــــی تو شکست..
چهل روز گذشت. نه اشکها در چشم دوام آوردند، نه حرفها بر
زبان! روایت درد، آسان نیست. خاکهای بیابان میدانند که سیلی
آفتاب یعنی چه؟تشنگی را باید از ریگهای ساحل پرسید تا بگویند
آب به چه میارزد؟
عبد توام اگر ز کرم باورم کنی
پا بر سرم بنه که ز عالم سرم کنی
یا همچو شمع سوخته کن، قطره قطره آب
یا شعله ای ببخش که خاکسترم کنی
عمری به زخم های تنت گریه کرده ام
تا وقت مرگ، خنده به چشم ترم کنی
همه بغضشون گرفته چرا بارون نمی یاد؟
لیلی مرد از غم دوری چرا مجنون نمی یاد؟
روی ماهش کجا پنهون شده اون رفته کجا؟
چرا از اون ور ابرا دیگه بیرون نمی یاد؟
نیتت رو واسه فال قهوه کردم عکس چشمهای قشنگت توی فنجون نمی یاد
منو کشتی تو با اون خنجر دوریت عجیبه
چرا از این دل دیوونه یه کم خون نمی یاد؟
مگه تو بی خبری دلمو پریشون می کنم
دل تو حتی واسه این دل مجنون نمی یاد
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و … هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد.
بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم.
نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند. جوابش را ندادم.
آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه.
به جای هر چیزی فریب میخورند. از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.
توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود!
فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم.
عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد،بلند شدم.
بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود
یک توپ بسکتبال تو دست من تقریباً 19 دلار می ارزه .
یک توپ بسکتبال تو دست مایکل جوردن تقریباً 33 میلیون دلار می ارزه.
بستگی داره تو دست کی باشه .
یک توپ بیس بال تو دست من شاید 6 دلار بی ارزه .
یک توپ بیس بال تو دست راجر کلمن 4.75 میلیون دلار می ارزه.
بستگی داره تو دست کی باشه .
یک راکت تنیس تو دست من بدون استفاده است .
یک راکت تنیس تو دست آندره آقاسی میلیونها می ارزه ...
بستگی داره تو دست کی باشه .
یک عصا تو دست من می تونه یه سگ هار رو دور کنه .
یک عصا تو دست موسی دریای بزرگ رو می شکافه .
بستگی داره تو دست کی باشه .
دوتا ماهی و پنج تیکه نون تو دست من دوتا ساندویچ ماهی میشه .
دوتا ماهی و پنج تیکه نون تو دستای عیسی هزاران نفر رو سیر میکنه .
بستگی داره تو دست کی باشه .
همونطور که می بینی، بستگی داره تو دست کی باشه .
پس دلواپسی ها، نگرانی ها، ترس ها، امیدها، رویاها، خانواده ها و نزدیکانت رو به دستان خدا بسپار چون ...
بستگی داره تو دست کی باشه .
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . .
هر جمعه دست به دعا برمی داریم و دردمندانه
و ازعمق جان از پروردگار جهان میخواهیم
آمدنت را
ای آفتاب تابنده مهربان !
می دانم روزی خواهی آمد ...
در یکی از همین جمعه های دور یا نزدیک
خواهی آمد با اسب سرخ در برابر خورشید و از
مقابل من .
بیصبرانه انتظار میکشم آمدنت را ...هر جمعه
دست به دعا برمی داریم و دردمندانه و ازعمق
جان از پروردگار جهان میخواهیم آمدنت را
ای آفتاب تابنده مهربان !
می دانم روزی خواهی آمد ...
در یکی از همین جمعه های دور یا نزدیک
خواهی آمد با اسب سرخ در برابر خورشید و از
مقابل من .
بیصبرانه انتظار میکشم آمدنت را ...