ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
روزی قومی، فرشته ای را دیدند که در یک دست مشعلی دارد و در دست دیگرش سطلی آب .
ازاو پرسیدند : این چیست که با خود حمل میکنی ؟
پس از لحظه ای سکوت نفسش را بیرون دمید و گفت : میروم تا با این مشعل بهشت را به آتش بکشم و با این سطل آب ، جنم را خاموش کنم ... .
و آنجا بود که آن قوم به گریه افتادند و رستگار شدند... .
هر کسی این داستان را از حکیم شنید از او پرسید که منظور این داستان چه بود و آن قوم چرا رستگار شدند ؟ حکیم جوابشان را داد : بهتر آن بود که شما خود به مقصود می رسیدید اما چون زمانه اندک است داستان را روشن تر بیان خواهم کرد :
خوب نیست انسان به گواهی ترس از جهنم و رسیدن به بهشت جاودان در دنیا تلاش کند . نیک آن است که خدا را دریابد و به سوی او تلاش کند و دوست داشتن را فقط او ببیند تا او نیز پاداشش را بدهد
سلام
ممنونم که سر میزنی سمانه جون
مطلبت خیلی قشنگ بود
موفق باشی
خواندمت . . .
ای پاسخ گرامی امن یجیب ها!
تعجیل کن به خاطر ما ناشکیب ها
و خوب تر اینکه
در
درون خودش خدا را بجوید و
او را بیاید
که
خدا
جز اون عشق درون نیست
و پاداشت هم
جز داشتن او
نیست .