فرشته ای ...

روزی قومی، فرشته ای را دیدند که در یک دست  مشعلی دارد و در دست دیگرش سطلی آب .

ازاو پرسیدند : این چیست که با خود حمل میکنی ؟ 

پس از لحظه ای سکوت نفسش را بیرون دمید و گفت : میروم تا با این مشعل بهشت را به آتش بکشم و با این سطل آب ، جنم را خاموش کنم ... . 

و آنجا بود که آن قوم به گریه افتادند و رستگار شدند... .



هر کسی این داستان را از حکیم شنید از او پرسید که منظور این داستان چه بود و آن قوم چرا رستگار شدند ؟ حکیم جوابشان را داد : بهتر آن بود که شما خود به مقصود می رسیدید اما چون زمانه اندک است داستان را روشن تر بیان خواهم کرد :


خوب نیست انسان به گواهی ترس از جهنم و رسیدن به بهشت جاودان در دنیا تلاش کند . نیک آن است که خدا را دریابد و به سوی او تلاش کند و دوست داشتن را فقط او ببیند  تا  او نیز پاداشش را بدهد 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
eli... چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:45 ق.ظ http://eshghemamnoo-1380.blogsky.com/

سلام

ممنونم که سر میزنی سمانه جون
مطلبت خیلی قشنگ بود

موفق باشی

س.م پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:09 ق.ظ http://tarnegasht.blogsky.com

خواندمت . . .

س.م جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:04 ب.ظ http://tarnegasht.blogsky.com

ای پاسخ گرامی امن یجیب ها!
تعجیل کن به خاطر ما ناشکیب ها

احمد-ا یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:46 ب.ظ http://ashianeheeshgh.blogsky.com/

و خوب تر اینکه
در
درون خودش خدا را بجوید و
او را بیاید
که
خدا
جز اون عشق درون نیست
و پاداشت هم
جز داشتن او
نیست .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد