عاشق تر از همیشه...

عاشق                           عاشق تر

نبود در تار و پودش           دیدی گفت عاشقه عاشق

@@@@@@@@   نبودش  @@@@@@@@@@

امشب همه جا حرف  از آسمون و مهتابه  ،  تموم خونه دیدار این خونه

فقط  خوابه ، تو که رفتی هوای  خونه تب داره  ،  داره  از درو دیوارش غم

عشق تو می باره ، دارم می میرم از بس غصه خوردم ،  بیا بر گرد تا ازعشقت

نمردم، همون که فکر نمی کردی نمونده پیشت، دیدی رفت ودل ما رو سوزوندش

حیات خونه دل می گه درخت ها همه خاموشن، به جای کفتر و  گنجشک  کلاغای

سیاه پوشن ،  چراغ  خونه  خوابیده  توی  دنیای خاموشی  ،   دیگه  ساعت رو

طاقچه شده کارش فراموشی  ،  شده کارش فراموشی  ،  دیگه  بارون  نمی

باره  اگر چه  ابر سیاه  ،  تو که  نیستی  توی  این خونه ،   دیگه  آشفته

بازاریست  ،  تموم  گل ها  خشکیدن مثل خار بیابون ها ،  دیگه  از

رنگ  و رو رفته ، کوچه و خیابون ها ،،، من گفتم و یارم گفت

گفتیم و سفر کردیم،از دشت شقایق ها،با عشق گذرکردیم

گفتم اگه من مردم ، چقدر به من وفاداری، عشقو

به فراموشی ،چند روزه تو می سپاری

گفتم که تو می دونی،سرخاک

تو می میرم ، ولی

تا لحظه مردن

نمی گیرم

دل از

تو





بگذار که با یاد تو آغاز کنم

با لحظه ای از عشق تو پرواز کنم

در خلوت رویای تو بگذار امشب

بنشینم وعاشقانه آواز کنم

دلتنگ نگاهت شده ام خورشیدم

بگذار که تا چشم تو پرواز کنم

یک لحظه مرا بنگر ودرمانم کن

تا زندگیم را زتو آغاز کنم

سودای تو فریادی از آتش دارد

کاش از پس این شعله دهان باز کنم

بگذار که با یاد تو اغاز کنم

با لحظه ای از عشق تو پرواز کن

نظرات 3 + ارسال نظر
راز سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:26 ب.ظ

گل آفتابگردان رو به نور میچرخد و آدمی رو به خدا. ما همه آفتابگردانایم. اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست. آفتابگردان، کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد.»
اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش میکردم که خورشید کوچکی بود در زمین که هر گلبرگش، شعلهای بود و دایرهای داغ در دلش میسوخت.
آفتابگردان به من گفت: «وقتی دهقان، بذر آفتابگردان را میکارد، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد. آفتابگردان هیچوقت، چیزی را با خورشید اشتباه نمیگیرد اما انسان همهچیز را با خدا اشتباه میگیرد
آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را میداند. او جز دوستداشتن آفتاب و فهمیدن خورشید، کاری ندارد. او همهی زندگیاش را وقف نور میکند. در نور به دنیا میآید و در نور میمیرد، نور میخورد و نور میزاید
دلخوشی آفتابگردان، تنها آفتاب است. آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا. بدون آفتاب، آفتابگردان میمیرد و بدون خدا، انسان
او ادامه داد: «روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی، دیگر «تویی» نمیماند. من فاصلههایم را با نور پرمیکنم، تو فاصله ها را چگونه پرمیکنی؟

آفتابگردان این را گفت و خاموش شد. گفتوگوی من و آفتابگردان، ناتمام ماند.او در آفتاب غرق شده بود. جلو رفتم، بوییدمش، بوی خورشید میداد و آخرین صحبتهایش هنوز در گوشهایم طنین انداخته بود: «نام آفتابگردان، همه را به یاد آفتاب میاندازد. نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟

موفق باشی بازم بهت سر میزنم
من از اسم سمانه خوشم میاد منو یاد یه نفر میندازه برا همین به وبلاگت سر زدم
بازم بهت سر میزنم فعلا بای

ممنون عزیزم ُ، خیلی خوشحال شدم که بهم سر زدی باز هم از ای کا را بکن. مطلبتو می زارم تو وبلاگم

بهمن سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:05 ب.ظ http://fars63.blogsky.com/

سلام .امدم بازدید وب شما هم خیلی خوبه

ممنون از نظرتُ ُ

سیب (راز) پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:21 ق.ظ

درخت ها با زمین
و زمین با درخت ها
پرندگان با درخت ها
و درخت ها با پرندگان
زمین با آسمان
و آسمان با زمین عشق می ورزند .
تمام حیات در دریای بی انتهای عشق موج می زند .
بگذار عشق پرستش تو باشد
عشق یک ضرورت است !
تنها غذای روح !
جسم با غذا دوام می یابد ،
و روح تنها با عشق زنده می ماند
عشق غذای روح و سرآغاز هر آن چیزی است ،
که عظیم است .
عشق دروازه ملکوت است .

" اشو "

سلام خوبین سمانه خانوم؟
زیاد بهم رو نده منظورم اینه که خیلی تحویلمون نگیر
ممنون که منو هم یه دوست برا خودت دونستی.

مرسی . تو چوری؟
این حرفا چیه که میزنی.تو به عنوان یک دوست برام مهمی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد